ششم: تغییر آدرس اجباری

  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۳
  • ۲۱:۴۲

بسم الله.

یکبارم که من قصد موندگار شدن دارم، بیان اذیت کرد.

اختلالات این وبلاگ کم نیست. اینجا یه خونه‌ی دیگه درست کردم و تست اولیه بنظر سالم رسید.

پی‌نوشت: حتی لینک دادنش هم مشکل داره:///

Ashiyan03.blog.ir

پنجم: سکوت اجباری

  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۳
  • ۱۸:۵۰

اندر مزایای سکوت اجباری امروز این بود که کارهای ضروری و روزانه زودتر از هروقت دیگه‌ای انجام شد. 

گوشی دستم نبود، خوب خوابیدم( یکی دوباری که بچم خوابید) و بعد مدتها استراحت کردم، اونم چون اگه بیدار بودم فکر و خیال می‌کردم، بین کار اینستاگرام گردی نکردم هیچ، دی‌اکتیوش هم کردم، پادکست گوش ندادم، کتاب نخوندم و... . 

خونه مرتبه، خودم آرومم، حوصله‌ی آشپزی هم

دارم و می‌تونم یه چیز حاضری درست کنم. فقط امیدوارم به سرنوشت لازانیای دیشبم دچار نشه.

برای منِ پرجنب و جوش و پرحرف، یه همچین آرام بگیر دختری نیاز بود‌.

حالا شاید بتونم به درست کردن اوضاع هم فکر کنم.

این قسمت خطاب به مخاطباست:

بولت ژورنالم رو حسابی خراب کردم بدخط و بی حوصله کلی نوشتم که خالی شم. حالا احتمالا باید دفترم رو عوض کنم. دفتر بولت ژورنال خوشگل سراغ ندارید؟ قبلا مستر نوت میخریدم که حالا بیشتر سایتا از جمله سایت خودش و کوله‌پشتی که بیشترینش رو داشت، ناموجودن.

چهارم: دومینوی بدبیاری

  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۳
  • ۱۷:۱۴

همیشه همینجوریه. وقتی حالت بده اتفاقای بد مثل دومینو یکی یکی رخ میدن. یکی پس از دیگری. ولی عکسش صادق نیست.

مامان و بابا بعد از اینکه تماسا رو جواب ندادم و به پیامک بسنده کردم. بلند شدن برای تبریک اومدن اینجا🤦🏻‍♀️ این در حالیه که غیرمستقیم تو پیامم گفته بودم خوب نیستم. بدترش کردن. گل و کادو گرفتن و با دیدن قیافه‌ی در هم من و جواب ندادن به سوال جواباشون و البته مقداری تند رفتنم، کمی با دخترک بازی کردن و رفتن. 

حتی از حالت عادی خودمم که فرد خوش اخلاقی محسوب نمیشم بدتر بودم. 

رفتن و حال بد من دو چندان شد و عذاب وجدان این یکی هم اضافه شد.

خانواده یار پیام تبریک گذاشتن و وقتی جواب ندادم این بار پنجمه که مادر یار داره زنگ میزنه🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

نمیدونم این نسل قبلی چرا انقدر پیگیرن؟ و این اراده که تا کاری که میخوان نکنن رها نمی‌کنن رو از کجا میارن؟

میدونم اگر جواب بدم و بفهمه ناراحتم تا فردا که ببینیم‌شون هزار فکر و خیال میکنه و از کاه کوه میسازه و اونوقت یکی باید تلاش کنه حال خودش رو خوب کنه.

کاش زندگی هم مثل گروهای شبکه‌های مجازی دکمه لفت داشت تا هروقت حوصله‌ی جمع رو نداری بتونی واقعا فاصله بگیری. 

الان دیگه بیشتر از اینکه ناراحت باشم خسته‌ام.

حالا اگر من سر حال بودم آدمای دور و برم ازشون خبری نبود و هرکس یه گوشه‌ای زندگیش رو میکرد.

اینم شانس منه...

سوم: بهم نگید روزت مبارک!

  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۳
  • ۱۱:۱۷

بسم الله

امسال بخاطر تولد دخترم مرخصی دارم. زیاد پیش میاد روز و ساعت و هفته رو گم کنم و ندونم کی چندمه. نمی‌دونستم روز معلمه. یار دیرتر از محل کارش برگشت. بنابراین منم لازانیا رو گذاشتم تو فر آماده شد و گفتم هروقت رسید گرم میکنیم‌

بعد چند ساعت یار با گل و هدیه‌ای که کتاب و شکلات و یه بسته هفت رنگه‌ی ماژیک بود. اولش که تو دستش دیدم جا خوردم و تا تبریک بگه نفهمیدم اوضاع از چه قراره. 

روز معلم داشتم! بدون اینکه بدونم و انتظار داشته باشم! خیلی خوشحال شدم و خیلی تشکر کردم و رفتیم بیرون که شیرینی هم بگیریم. میانه‌ی راه اتفاقی افتاد که من خیلی ناراحت شدم. از یار خواستم برنامه رو لغو کنیم. یار اصرار داشت که اتفاق بزرگی نبوده، میتونیم بزنیم کنار یکم آروم شی ادامه بدیم.

اما من دیگه دلم نمیخواست آدما رو ببینم. 

تو راه دخترم خوابید. رسیدیم خونه سپردمش به یار و رفتم تو اتاق لباسام رو عوض کردم، چراغ رو خاموش کردم و خواستم تنها باشم که دخترک بیدار شد و گریه کنان چهار دست و پا دنبالم تو خونه گشت و وقتی پیدام کرد و ناراحتیم بهش منتقل شد بدتر و شدیدتر گریه کرد.

سعی کردم باز بخوابونمش که نخوابید.

ناچار شدیم چراغ اتاق رو روشن کنیم و باهاش بازی کنیم تا دو سه ساعتی که باز خسته شه و خوابش ببره.

چند باری خانواده‌م زنگ زدن که قرار دورهمی برای امروز بذاریم و جشن بگیریم. ریجکت دادم. پیامک دادن. جواب ندادم. 

لازانیا دست نخورده و احتمالا فاسد شده تو فر موند. من میل نداشتم و یار دل و دماغ نداشت. ترجیح داد بخوابه. من خوابم نبرد و تو سکوت خونه مشغول فکر کردن به حرفا و کارهای اون آدم (ز) شدم و اینکه چطور تونست شب قشنگی که یار سورپرایز طور برنامه ریزی کرده بود خراب کنه. به اینکه چرا یه وقتایی اجازه نداری حتی یک شب هیچ نقشی نداشته باشی و جوری زندگی کنی که انگار وجود نداری؟ چرا انقدر زندگی و حال و آن ماها، خصوصا در قالب خانواده انقدر بهم تنیده است که وقتی ناراحت میشی نمیتونی غمت رو برای خودت نگهداری و به بقیه بگی به شادی‌تون ادامه بدید؟ 

پیامک خانواده رو نزدیک اذان صبح جواب دادم و خواستم که برای امروز مهمونی نداشته باشیم. 

وارد تک‌تک پیام رسان‌ها شدم و لست‌سینم رو بستم تا بتونم راحتتر جواب پیام و تبریک ندم و دلخوری هم بوجود نیاد‌. 

گوشی رو سایلنت کردم تا به تماسا جواب ندم. برنامه‌ی امروز رو خالی کردم. ناهار یه چیز مختصر می‌خورم برای شام میگم یار از بیرون بگیره.

تنها چیزی که قابل کنسل کردن و برنامه ریزی من نیست بچمه‌. صبحا همیشه تا ۱۰-۱۱ میخوابید. امروز تصمیم گرفته ۶ بیدار شه و تو همین ۵ ساعت ۳ بار پوشک عوض کنه و از سر و کولم بالا بره و موهام رو بکشه و تا از اتاق بیرون میرم پشت سرم راه بیفته و وقتی گوشی دستم میگیرم بیاد دماغش رو بکنه تو صفحه تا ببینه چیکار میکنم.

من انتظار نداشتم روز معلم داشته باشم و اگر اون اتفاق همین شکلی می‌افتاد ناراحتم نمیکرد و مثل همیشه با شوخی و مسخره بازی جمعش میکردم. اما وقتی فهمیدم میتونم شب خوشگلی داشته باشم و خراب شد انگار که دلم دیگه هیچی نخواد، قید همه چیو زدم.

تبریک‌ و هرگونه ابراز شادی که بهم مربوط باشه غمگین‌ترم میکنه.

دوم: "تو برو خود را باش"

  • ثمین ...
  • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۳
  • ۱۰:۳۹

بسم الله...

من دوست دارم به همه کمک کنم تا توی هدف‌هاشون موفق بشن، اما نمی‌تونم.

کسی می‌تونه باری از دوش دیگری برداره، بار خودش روی زمین نمونده باشه. من اگر سلامت و سرحال نباشم، چطور می‌تونم کاری برای پدر و مادرم انجام بدم؟ اگر در حرفه‌م کاربلد نباشم، چطور می‌تونم مشکلات کلاس کناری رو حل کنم؟ اگر درآمدی نداشته باشم، چطور به نیازمند و یتیم کمک کنم؟ بی‌شمار مثال می‌تونم توی ذهنم بیارم. 

از طرفی علامه طباطبایی (رضوان‌الله) می‌فرمایند که:« در عالم کاری جز خودسازی نداریم.» نه اینکه خودسازی مهمه، نه اینکه خودسازی در اولویته، کاری جز این نیست!

از طرف دیگه توی دوره‌ی برهان، آقای وکیلی نقل به مضمون می‌گفتند:«حضور فرد مومن تو جامعه به تلاش جمعی ضریب می‌ده.  دو نفر مومن وقتی با هم کار می‌کنند، نتیجه مثل نتیجه‌ی کار دو تا یک نفر نیست. ضربدر دو نمی‌شه، توان می‌گیره.»

این برای من بشارت بزرگیه. برای منی که درگیری با مردم جزو ویژگی‌های شخصیتیمه. برای منی که مشکلات دیگران رو مشکلات خودم می‌دونم و نمی‌تونم ساده عبور کنم. (این رو مشاور ازدواج‌مون از تست شخصیتم گفت و تایید کردم).

بعضی وقت‌ها پیش خودم می‌کردم شاید بهتر باشه کارهای خودم رو لغو کنم و به دیگران کمک کنم. اما این عقلانی نبود. خیلی وقت‌ها نمی‌تونستم برای دیگری کاری کنم و مستأصل می‌شدم. بعضی وقت‌ها اگر به دیگری کمک می‌کردم تنبلی می‌کرد و وظایف بیشتری به من محول میشد، بعضی وقت‌ها هم به خودم می‌اومدم و می‌دیدم کار خودم رو زمین مونده.

مثال خوب خودسازی برای من حضرت امام (رضوان الله) هست که اتفاقا خود ایشون تاکید زیادی به این مسئله داره. یک فرد مومن و خودساخته که اهل مطالعه و تفکره، صحبت زیادی نمی‌کنه و جدی و درونگراست اما جهان رو تکون میده و جمهوری اسلامی رو بنیان‌گذاری می‌کنه.

امانت‌داری: عنوان از جناب حافظ